تا روشنایی بنویس.

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

آقا سید

گل پری  آبی رنگ سرویس برگشت هر روز من است..راننده اش آقا سید است.از هیچی باکش نیست الا خدا و دوم  خرابی گل پری.خودش بهش میگوید عروس.معاشقه هایش با این فکسنی را  دیده ام.وقتی شیشه  اش را دستمال میکشد. وقتی جک میزند و  دل و روده ماشین  را  می ریزد بیرون یا وقتی توپی های چرخش را  پر از گریس میکند و همزمان برای گل پری ویگن میخواند.از دلکش...مرضیه...و یکی که  فرید میگوید اسمش کوروس سرهنگ زاده است ولی من  نمیشناسمش.. -دختر زیبا همچو لبخد گل ها... گل پری انتخاب من بود.با فربد ردیف آخر فکسنی لم داده بودیم عرق روی کمرمان راه میگرفت و جایی حد فاصل انتها ی زیر پوش و شورتهای سفید سربازیمان گم میشد.فرید میگفت کلاه افسری درسته  سنگین و  بد دسته اما جون میده برای باد زدن.سید همانطوری که داشت  لنگ را هی این تا و ان تا میکرد تا  شیشه فکسنی را تمیز کند.زیر لب میخواند. گل پری جون...... بعله.ناز پذری جون......بعله...مگه ازم چی دیدی؟... برف پاکن های مینی بوس را بالا داده بود و شیشه را  دستمال میکشد.فربد گفت انگار داره برای  کَس اش  آهنگ میخونه نگاش کن. نگاش کن تورو خدا. عرق امانم را بریده. دستم هایم را باز نگه داشته ام زیر بغل هایم  بهم نچسبد تا زیر بغل هاایونیفرم ام خیس نشود.پاهایم را به زور پشت صندلی جلو جا داده ام.میگویم چه میدانی شاید اسمش گل پری باشد. فربد میخندد.میگوید:- ای ول آره گلپری با دست  میزند.روی گرده هایم..رد چهار انگشت چسبان روی فرنچ ام سوز میگیرد. -چته بابا .. -گلپری. چه اسم  باحالی اره گل پری بهش میاد.چون هم ناز داره سربالایی نمی ره هم وقتی سید رو میبینه زیادی خودشو لوس میکنه واسش. بوی چادر مشکلی آفتاب خورده میپیچد توی مینی بوس.خانم رحمانی همیشه آخریم مسافر است.از معدود زنان  شاغل در یک محیط نظامی که صورت  خشک و بی حالتشان به شدت حس ترحم آدم را سرکوب میکند.خشک تر از  سرهنگ و حتی از مصیب است.بعضی وقتها  دلم برای شوهر و فرزندش میسوزد. طبق قانون نانوشته ای.توی هر سرویس ردیف دوم صندلی ها.مخصوص خانم هاست..حتی اگر در هر سرویس یکی هم باشد کسی توی آن  سه یا چهار صندلی ردیف دوم نمی نشیند. صندلی اول مخصوص یک خسته سرویس است.از این پیر شده های نظام.انها که  بالای بیست سال است صورت هایشان را با  تیغ اصلاح نکرده اندو هر صبح با عطر بربری و یک  کیف غذای کوچیک حضور خودشان را اعلام میکنند. که بشیند و با راننده از نتیجه بازی پرسپولس و صنعت نفت تا بریدن سگ دست ماشین  فلان راننده بحث کند.گه گاهی هم که راننده جانشین  می آید .مسیر سرویس و ایستگاه ها را  به راننده گوش زد کند. ردیف های وسط مخصوص هر کارمند معمولی است. ادم هایی که توصیف کردنشان جز خسته کردن آدم کمک دیگری به هیچ کس نمیکند. ندارد.آدمهایی که از بالای شیشه بلند اتوبوس و مینی بوس ،چشم هایشان آنسوی شیشه های سواری های کوتاه را در جستجوس ساق،گردن یا حتی بوسه مختصری دولب می کاود. اما این ته. همین  چهار صندلی و  ردیف یکی مانده و  6 تای  ردیف آخر ،مخصوص سرباز هاست.آنها که به محض سوار شدن.به جای سلام  کردن  تو ی سر  کله هم بزنند.و به جای استفاده از ان همه صندلی خالی تو  هم بلولند.با هم بخوابند. با هم خواب بمانند. با هم بیدوار شوند و با هم شروع به خالی بستن کنند.با هم به سرکارشان دیر برسند و  جدا از هم  سر سرگروهبان را شیره بمالند.گربه برقصانند که تصادف کردیم.آقامون  را رساندیم بیمارستان و کلاهمان جا مانده بود و... بعد عصری که دوباره آقا سید را دیدن. آقا سید با زبان خودش بپرسد..ها چی شد؟حالتونو گرفتن؟ - همه نیششان تا بنا گوش باز شود. لیچار بار سرگرهبان و پاسدارخانه کنند.بعد به اقا سید بگویند.خدایی دیگه  نمیکشهیم...دوماه مانده و دیگه نمیکشیم.بعد کلاه هارا پرت کنیم توی سروی سو پشت سرویس بهمن کوچیک دود کنند و سرخ پوستی ازش کام بگیریند. کام اول جواد چون فندک دارد و سیگار ها را میخرد. کام دوم یاسر.کام سوم سعید و کام پنجم فربد واز  سیگار دوم  آنها که خدمتشان  بالای  12ماه رسیده حق دارند بکشند.انها که زیریک سال اند.هنوز موتورند و باید موتوری بدن. و سیگار های همینطور با تعداد ماه ها بالا رود و سیگار پنجمی  فقط به کام یاسر برسد.که دو هفته به  پایان دوره اش مانده.و پدر خدمتی است.و قاب کلاهش کاملا هشتی شده. روی گرده لباس خاکی اش(چون یاسر سرباز صفر اس.لباس خاکی می پوشد) سه خط با چرخ دوخته ایت که هر کدام یعنی سه ماه برجک. سه ماه  شرجی بندر و سه ماه آفتاب بی پیری که جز گول زدن آدم  کاری دیگری نمیکند. بعد درست وقت ی اقا سید غر غر میکند و دادش در می اید که اینبار دیگر صبر نمیکند و میرود. از دستگیره چرک مرد اتوبوس گرفتن و بالا پریدن. مزه خودش را دارد. امروز صبح نشسته ایم سر چها رراه. احمدی یازده دو صفر اش را دست گرفته و فرت و فرت میگیرد و قطع میکند.چرا  گوشیش خاموشه .این  سید هم  اسگلمون کرده به مولا... ساعت 6 است. رسیدنمان اگر سید همین حالا هم یک دفعه از آسمان تالاپی بیافتد جلوی پایمان به بعد از هفت موکول میشود.حضور بعد از ساعت هفت.یعنی توقیف دفترچه مرخصی و توقیف دفترچه مرخصی یعنی گنده باقالی بازی های  سرگروهبان.گنده باقال یهایش برای سربازهای بی کس و کار یعنی راهروی نمور و کم نور اتاق سرهنگ.که بیشتر شبیه  زیر زمین پزشکی قانونی است.سر و چرک است.بوی تیخیس خورده و سیمان می دهد. بی حوصله تر از همیشه.من هم  توی دلم دری وری بار آقا سید میکنم.رفته گر چهار راه از خیابان میگذرد.برگ ها جارو میخورند.تانکر شستشوی خیابان میگذرد.شمشاد ها سر حال می ایند و باز هم آقا سید نمی آید.ساعت از 6.5 م گذشته.جیب هایمان را  خال یمیکنیم روی هم. دربست میگیرم.برای پادگان.کسی توی تاکسی جیک نمیزند.همه منظرند تا عصر شود و با سیگار تمام کف صندلی های اتوبوس سید را  بسوزانند.احمدی  تمام مسیر را  صرف جا ساز کزدن موبیل توی گتر شلوارش میکند.در ب اکسی را محکم میبندیم.که فهمانده باشیم گران حساب کرده.به صف میرویم.تو .یک فته اضاف میخوریم.تی حرف هامان خواهر و مادر سرگروهبان و سرهنگ و سید را یکی میکنیم. به دیوار  نمور زیر کلید کولر یکی سه بار مشت میکوبیم.جاهای هر کدام را نگاه میکنیم.بریا من از همه  عمیق تر است.شاید به این خاطر که از بقیه بزرگترم.شاید به این خاطر که افسرم و صفر نیستم و درس خوانده تر م و کسی ازم انتظار چنین کاری را نداشته.اصلا شاید جای نرم تری کوبیدم.بین تو استخوان انگشتم گز گز میکند.تابلو را می نویسم.از قصد بریا هیچ کدام از بچه های تهران امشب را پستی نمیگذارم.حتی پاس بخش هم  نمیگذارمشان.مرسلی می آید پیشم که بابام مریزه میخوام بروم. میدان که عصر ها میرود نظافت خانه های بالای پادگان. هر چی باشد جماعت فرمانیه و ازگل و قیطریه عار دارند راه پله هایشان را خودشان جارو بزنند.بهش میگویم.گه زیادی نخورد.تابلو را  عوض نمیکنم.به گریه میافتد.میدانم بدجور لنگ پول است. با هه شان رفیق تر از این حرف هام.همه جیک و پوکشان را میدانم.میدانم مرتضی شوهر ننه دارد.بابای علی مافنقی است و حقوق علی هم خرج عطینا میشود.میدانم وحید بواسیرش زجرش میدهد اما  نرفته  معافی پزشکی بگیرد.نادر از ان دیوث هاس و امید خانم باز است و به درد پست دژبان  نمیخورد. بچه های تهران را  میخواهم با خودم ببرم امشب خفت سید را بچسبند. تلافی یک هفته اضاف را سرش در بیاورند.میدانم  دست خودشان بگذارم هر کاری از دستشان بر می آید.مراعات من و تشر هایم را  میکنند. از صبح هرکه تلفن میکند سر بالا جواب میدهم.به  سرگروهبان میگویم که امشی رییس پاسدارخانه نمیشوم.هچل هفت نگاهم میکند.دلیل می اورم و میگویم اخر هفته را  یک ضرب خودم  وامیستم.راهش می اورم.قبول میکند.با امید از پادگان میزنیم بیرون.میرویم تا ایستگاه  سرویس ها. توی جایگاه 48 صبر میکنیم.گل پری نیس.اقا سید هم نیس.افشار راگیر می آورم.ازش سراغ سید را میگیرم.بوی سیگارش توی صورتم میخورد.با هان دستی که سیگاردست دارد.دفتر را نشانم میدهد.پارچه سیاهی توی هوا میرقصد و عکس جوانی که سید باشد.پشت فرمان  اتوبوسی که گل پری باشد. توی هوا باد میخورد و نیم کلاچ روی دیوار میخزد و دنده عقب میگیرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

لب کام

از لب سیگار تو  کام گرفتن پیش از گل دوم چلسی بود به بارسا پرت که میشوم طعم گس موکت است که نه فوتبال  میشناسد و نه دختری بی جان که التماس اش لب فوتبال دوست سیگار بر لب بود. 91.2.24 حمیدووو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

خششششششششم

همین حالا همین حالا که  ساعت 9شب یکشنبه است. به خدا به جون مادر میگم که ترس بزرگ ترین گناه هر انسانه. دوست دارم بزنم چونشو ببرم جای دماغش....... خدایا یا صبر بده یا جیگر...... پ.ن: لاویوا زیدان، لاویوا کریمی،لاویو ممد علی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

جرقه ها

***پٍُست تعهدیسم***  نگاه میکنم به سینه زن عابری       و تو هوار می شوی در بغل چرک و لاغرش        یا بوی کوکوی سوخته و لک پیرهنت        پیدا تراست از شرجی شورت رو سرم   حالا که فکر نمیکنی به بازیچه بودنم حالا که باور ندارم آدم بودنت با این عذاب بی سببِ ،لاغر مردنی ول کردی بسته ای که شکستنی است.                                 حمیدوو 91.2.21
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

تولد

چهار سال پیش بود،یک روز اردیبهشتی. باران مورب میزد. شاید هم  مورب زده بود و  بعدش آفتاب شده بود. ریه هایم پراز  بوی خوب خاک خیس خورده بود .رخوت  بر تن بود. و تمنای گرم پتو.گرم بازی های خودم بودم.دلزده از یاهو 360 آن روزها که قلدریبود برای خودش.فیس بوک هم آنقدر ها شاخ نشده بود.هکری عراقی پرشین بلاگ را ترکانده بود و  دامنه دات کام نداشت.دربه در جایی برای نوشتن بودم  وقتی هنوز وردپرس و  میهن بلاگ آنقدرها رایج نبودن.بار و بندیل را جمع کردم و آمدم اینجا. اسمش رابه هیچ فکری گذاشتم کافه کتاب. اما  بعدتر ها. یعنی همین  اخیرا فهمیدم این کافه  حداقل واسه ادبیات ایتالیا و استفانو بننی* خیلی کاربرد دارد.این شد که این مدت اینجا ماندگار شدم.هرچند پررنگ نبودم و  هر وقت ویررم میگرفت مینوشتم.اما باز کمی کردم به تاریخ کتبی خودم تا هروقت برای خودم خواستم دنبال بایگانی معتبری بگردم.سری به بلاگ بزنم و ببینم آنموقع چه کردم.پستم چه بوده. چه کسی برایم کامنت گذاشته و  با کی دعوا کرده و با کی آشتی کردم؟از چی دلم پر بوده و چه کسی برایم قابل احترام. پ.ن:این بلاگ قبلی ام بود که بعد از هک شدن پرشین بلاگ رهایش کردم. دنیای داشت برای خودش. www.kartabl.persianblpg.ir
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

دریچه

***این نوشته از جایی که نمیدانم نوشته شده بود که برای ستون دریچه نشریه دانشجویی تهیه شده بود. حالا بعد سه سال پیدایش کردم و  فکرکردم بد نیست  دوباره بخوانمش و  ببینم سه سال پیش کجا بودم *** یخ در پرتقال با طعم بهشت   بیشتر سکوت بینمان شکل می گرفت.در بر کار بردن کلمات خیلی محتاط بودم.دستم را توی جیبم شلوارم کردم.به قدم هایم نظم بخشیدم.کیفی که از روی شانه ام آویزان بود با هر قدم یک بار به پشت پایم می خورد.مانتو خوش رنگی به تن داشت و با شالی که سرش بود تناسب خوبی داشت.معلوم بود که با دقت و وسواس انتخابشان کرده.سرم را پایین انداختم و سعی کردم حرفی نزنم.بعد یک سال دیده بودمش.دل پری ازش نداشتم اما از کاری هم کرده بود راضی نبودم.اول او بود که سکوت را شکست.درباره ی دوست جدیداش گفت.از این کار متنفر بودم چه وقتی که با هم بودیم و چه حالا.درست وقتی فکر می کردم همانجا درست وسط قلبش یک سوئیت رو به دریا دربست گرفتم.از کسی دیگر حرف می زد.و من برزخ از مردهای ناتمام زندگی اش. حرفی نمی زدم و بشتر سکوت می کردم. سعی نکردم دنباله حرفش را بگیرم بیشتر حرف های ساده پیش پا افتاده می زدم. به دو راهی رسیدیم می دانستم می توانم نگاهش دارم.حداقل به اندازه زمان خوردن یک یخ در بهشت با طعم پرتقال .تا بتوانم برای حرفم زمینه چینی کنم.اما..............رفتن را قاطعانه برگزیدم. اردیبهشت 88-تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

چشمه

اینجور خبرها همیشه از جایی به آدم می رسد که انتظارش را ندارد.همکاری که به اعتراف خودش آخرین کتابی که خوانده "کدوی قل قله زن"  بوده است.از همکاران اجباری است که به خاطر سربازی ناچار به تحملش هستم.بماند اینکه انصافا  یک لر با غیرت وقابل اطمینان است.از هر جهت. چهار شاخ می مانم.چی  چشمه؟کی اینو گفت؟ - دیشب ماهواره میگفت..بی بی سی...خشکم زده...بعد انگار که تازه یاد چیزی افتاده باشد و فهمیده باشد دارد در  یک نهاد  نظامی کار میکند.ماله دست می گیرد و می گوید.البته ما ماهواره نداریم ها خونه خواهرم اینا بودیم.اونجا شنیدم... -اونو ولش کن.بگو ببینم دقیقا چی گفت. گفت  چشمه نمایشگاه نمی آید.یا حق چاپ کار جدید نداره؟ - نه گفت نمایشگاه نمی آد.نمیدونم اصن از داود بپرس.... داود اما  مثل پسر خلفی که مرگ  پدر را باور کرده سری تکان می دهد. به خوبی میداند که توی همچین شرایطی نباید لبخند زد. آره مثل اینکه امروز روزنامه ها هم نوشتم."نشر چشمه در نمایشگاه امسال نیست.با اینکه هیچ پرونده قضایی نداره." - نگفتن چرا؟ - والا دقیق معلوم نیس.گفتن چون اکثر کتابهایی که داده برای مجوز  از نظر ارشاد مشکل داشتن.. -خب این که نشد دلیل.چاپ نشده .داده برای مجوز... توی ساعات  اداری کار آن اداره مطبوع  صحبت گرم آن روز ما نشر بود.نمایشگاه بود .کتاب بود.اما آچه حاصل شد دلخوری بود.تهمت بود.افترا بود.بی اعتمادی بود. کوفی صفتی بود از سوی آنان که  ناشر خصوصی و موفق را نه چرخی برای حرکت لندهور هیکل  فرهنگ  میدانند،بلکه دیواری بلند در مقابل  حرکت  یا بهتر بگویم جمبو جتی در عرصه بی فرهنگی میدانند. هدفم  صدور مانیفست های روشنفکر مابانه نیس.گلویم هم پیش چس کلاس بازی های دختری گیر نکرده که بخواهم مقاله بیرون بدهم و  به اسم علی، سنگ ولی را  به سینه بزنم.میخواهم بگویم سکوت و متجددانه رفتار کردن کاری از پیش نمیبرد. باید به هر آنچه خلاف عقیده و باور و اخلاق مان است اعتراض کرد.چرا که  اعتراض حتی به باوری سرتا به پا غلط درست تر از سکوت عاقل اندر صفی است.این حرف من است. حتما،حتما بعد از نمایشگاه به کتابفروشی چشمه رد خ کریمخان سر میزنم و آن کتاب ها که توی فهرستم از چشمه است را  میخرم.این الاحساب باشد تا پیدا کردن شیوه مناسب برای اعتراض. خواندن این نوشتار هم خالی از لطف نیست:http://parageraf22.blogfa.com/post-563.aspx
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

مینی مال

شخصیت دوگانه مارک ترنر مرد جذبه ای داشت.زن لرزید.حیرت کرد.قدم که میزدند.زن بی هوا پرسید:"چرادوستی های دیگرت اینقدر کوتاه بود؟" مرد چشم به سوی آسمان گرداند."خب این مختصر عیب را دارم..." مدتی بعدکارآگاه با دیدن قیافه ی تکان دهنده ی دختر جوان که زیر نور قرص ماه کامل غرق خون بود،چهره اش در هم رفت.در دودردست گرگی زوزه می کشید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo