آنقدر درگیری که نمیشود هیچ حرفی را  بهت زد جوری که بهت بر نخورد. آنقدر حساس و  زود رنج که نمیشود دیرتر سلامت را علیک گفت. من هم روزی درگیر بوده ام من هم آرزوهای هزار توی بی انتها هفتاد من توی مخم بود. هزار تا آرزوی نیم بند که هرچه بیشتر خانه مینشستم بیشتر توی مخم بود. و مرا بیشتر از بچه های کوچه و خیابان جدا میکرد.فرق اش هم از همان نوجوانی هویدا بود. من کتابخانه میرفتم یک روز در میان دو کتاب برای گروه سنی و ج و د به امانت میگرفتم اما آنها داشتند توی کوچه به بچه گربه های  ساعت دو  عصر سنگ میپراندند. من کتاب میخواندم و نعشه از خیال های خودم میشدم .با بوی پوشال خیس کولر و کاغذ کتاب خوابم میبرد و بیدار که میشدم ادم دیگری بودم.
اما جایی در دبیرستان بود که سعی کردم پیله ام را بترکانم . تصمیم گرفتم نزدیک تر شوم به واقعیات و از وهم آلودگی دور باشم. تصمیم گرفتم خطر مرگ در اقیانوس را  به محدود بودن  در سه بُعد آکواریوم انتخاب کنم. سخت بود اما شد. آنوقت فهمیدم که باید خودم باشم . با اندکی حقیقت ،اندکی دروغ ،اندکی رویا و خباثت و  هزاران آرزو که  انگیزه ادامه مسیرم بودند.
این چند خط را  به بهانه تولدت مینویسم. نمیتوانم بهت بگویم چون حق خودت میدانی  احساسی شوی و توقع داری همدردی کنم. ولی من آن کاپیتان  بی رحم "غلاف تمام فلزی" هستم  که برای تربیت  سرباز پای  باید به او سخت بگیرد. 
اینکه زمان و زندگی چه بلاهایی بر سر ما خواهند آورد بماند. اما  مطمئن باش حداقل به تعداد آدمهای این کره خاکی درد وجود دارد و  هر دردی اگر از نظرگاه ضعف بهش بنگری شایسته گریستن است و گریستن شاید فقط چند گرمی ملاتونین در خونت ترشح کند. که درد را کمتر حس کنی وگرنه درمانی نیست. اگر که درمان بود یعقوب نبی که از گریستن کور شد باید به هر آنچه نیازش بود در زندگی می رسید.
امیدوارم سن جدید را  توجه بیشتر به خودت برای خودت آغاز کنی.
ارادتمند