رفته بودم که فکر کنم. میدانستم زانو چپم خراب است اما رفتم که فکر کنم. به خودم که 10سالی است با کوه رفتن فکر میکنم. وقتی سربالایی ها را بالا میکشم و هن هن میکنم. وقتی عرق روی گردنم سر میخورد توی یقه ام و میدانم روی کمر شلوارم  قد یک هفت بزرگ خیس از عرق است. رفته بودم با خودم فکر کنم که کجای زندگی ایستاده ام. چرا یکسال است دانشگاه نمیروم و پایان نامه را جدی نمیگیرم. چرا هرچه دوره آموزشی رفته ام نیمه کاره رها کرده ام  یا  نرفتم حتی مدرک اتمام دوره ام را  بگیرم.رفته بودم فکر کنم که به یک مترجم ادبیات خوانده سی و چند ساله عاشق باشم بهتر است  یا بروم خواستگاری بازی های خاله خانباجی طور با دخترداروخانه چی که زن دایی برایم لقمه گرفته. یا اصلا تارک دنیا شوم و بگردم در خودم  بلکه همسفری هم این وسط خودم برای خودم  دست و پا کنم. یا باز هم مثل این شش سال توی چشم فامیل نگاه نکنم ، سر پایین بیندازم و در جواب  اینکه کی بهمان شیرینی میدهی لبخند الکی تحویل بدهم و انشاله ماشاله بگویم.
پذیرفته ام که این سوالات هست. فامیل هم لایتغیر هست کاری اش نمیتوانی بکنی. باید بپذیری. زندگی با خانواده بعد از بیست و چهار سالگی چهار تا خوبی دارد چهل تا بدی اما باید چهار و چهل را با هم مساوی بگیری. باید حسابت را با خودت صاف کنی تا دوام بیاوری.  نشستم فکر کردم همین حالا اگر بخوابم  خانه مستقلی در تهران اجاره کنم و مستقل زندگی کنم همه  پس انداز شش ساله هم کفاف نمیدهد. پس بهتر از گنده گوزی نکنم بنشینم سرجایم به همین رویه مورچه وار خودم ادامه دهم.از طرفی الان آنقدر در خانه محدودیت ندرام که بخواهم ازش خلاص شوم. میدانم درست نگاه کنم بیشتر دارم هزینه میکنم و فرصت میسوزانم تا جلو بروم.
رفتم و فکر کردم که زندگی شاید همینه  همونطور که شاملو میگفت  "عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی هاست" زندگی ما هم  چه خوب چه بد همینه .