شوروی کمونیست هم به این سرعت از هم نپاشید که واحد کوچک ما دارد از هم می پاشد.دارد دگردیسی می کند. دگردیسی خوشبینانه ترین واژه ایست که می توانم به زبان بیاورم.هر چند واقعا از رخ دادنش مطمئن نیستم.آنچه که این روزها ازش مطمئنم این است که جرقه های چماق به فیتله نشسته و اَلو گرفته و حالا  هر چه که می گذرد بر آتش نفاق افزوده می شود. هر روز انبار جدیدی به دامنه آتش اضافه می شود. هر روز آدم تازه ای خبر را  می پرسد.

- شنیدم  م داره میره؟

- واقعا استعفا داده؟

- چرا  آخه؟مشکلش حقوقه ؟ یا چی؟

من مانده ام و هزار فکر توی سرم  و بدون  کمک ، بدون راهنما با سیل مصایب و دشواری هایی که در سر راه کارم است. میدانم توانش را دارم .می دانم اگر خودم را ببندم به کار همزمان همه کاری میکنم. اما حالا توی این اوضاع و احوال کار. همه راهنمای خوبی نیست که تجربه اش را در اختیارم گذارد هم اینکه نمیخواهم حضور کوتاه مدتم، تلقی جایگزینی برای میثم باشد. اصلا دوست ندارم برود. توی همین یک ماه که با او بوده ام می دانم  بهترین گزینه برای همکاری است. می دانم منتظر دستی بود که برای حرکت یک دست جفتی شود و صدا کند. می دانم ما می توانستیم مثل  بمب صدا کنیم. او با همه کار بلدی اش و من با همه پشتکار و دقت.

 می توانستیم اولین تولیده کننده این نوع فر باشیم. می دانستم میتوانستیم رسم رسمی برای خودمان از همین واحد کوچک دست و پا کنیم اما حالا...

حالا نشسته ام و خیره به مانیتور به خودم فحش می دهم که  چرا  چند وقت است پشت مونیتور که می نشینم سر درد می گیرم. چرا  چندوقت است دست و دلم به کار نمی رود. چرا  چند وقت است جراتم را از دست داده ام.آن اعتماد به نفس بی بدیل ام که دلیل قبولی ام در همین  مصاحبه شد.  چه کارشان کرده ام. من آدم کارمند ساده بودن نیستم.من آدم انجام وظیفه از سر تکلیف نیستم. می دانم عده ای بهم می خندند. می دانم با دید شماتت نگاهم می کنند با خودشان می گویند دوسال دیگر حالت را می پرسیم. اما من جنگیدم برای رسیدن از کنترل کیفی به تولید جنگیدم . برای  رسیدن از تولید به  مهندسی هم جنگیدم. جنگیدم. ترس را کنار زدم و چهل دقیقه توی چشم های زاغ اش زل زدم و حرفم را زدم.گفتم اعتماد میخواهم. حالا نباید این اتفاق بیافتد حالا که بال و پری گرفته ام نباید هوا طوفانی شود.بالم را کسی نچیده اما نمی دانم این بالها تا کی بتوانند این هوای طوفانی را تاب بیاورند.

بنظرم توکل و قبل تر از آن داشتن اعتقادی برای توکل از نظر ذهنی آدم را آرام میکند. تقدیر گرایی اش نمیگذارد از اتفاقاتی که مطلوبش نیست ضربه زیادی بخورد. و اگر تغییر دلخواه و مثبت باشد اثر گذاری بیشتری دارد.

ازآینده نگرانی ندارم. تجربه این سال ها و این شهرک صنعتی  خارج از شهر و این کارها آنقدر آب دیده ام کرده که از تغییر نترسم.هرجا بروم با کمی بالا وپایین به همین ثبات میرسم. اما هدف از آمدنم این نبوده. نیامده ام  ببینم  کسی نیست بروم. آمدنم  از سر خستگی بود اما با هدف تغییر بود. اتفاقا تغییر هم ایجاد شد . منتقد تر و  بی انصاف ترین شان هم معتقد ست تغییر ایجاد کرده ام. اما جایی که این تغییرات میخواهد سیر لگاریتمی بگیرد. به همگرایی نزدیک شود با  کج خلقی و بی معرفتی و بی محلی سر میکنند.

باید حرف بزنم. فکر میکنم اینطوری از نظر روانی راحت ترم  خسته کنندگی این روزها را برایشان توضیح دهم و در کمال ادب و متانت حرفم را بزنم. خواه  قبول افتد خواه  نه . آنوقت تصمیم گرفتن معقولانه تر و منطقی تر است.