جوان ترک که بودم .هنوز دوره اصلاحات شروع نشده بود.اما حرف از دموکراسی دینی و مردم سالاری بود.بابا و اقا کاظم سر این قضیه بحث میکردند. غیراز این قضیه و مشکل طراحی فضای سبز باغچه مشکل دیگری نداشتن.گاهی از گفتگوی تمدن ها هم حرف میزدند و به گمان من همه اینها به آن رنگارنگ* هایی که دایی برایم می خرید نمی ارزید.من رنگارنگم را می خوردم و شاد بودم.تابستان بود و موهایم  بلند تربود.آستین کوتاه نخی چهار خانه و شلوارک کتان کرم رنگ را می پوشیدم. صندل های اسفنجی ام را  پا می زدم. دوتا کتاب لاغر مردنی و چروکیده را می زدم  زیر بغلم و  مسیر  ته خیابان اسفندانی تا  چهاراره تیر انداز و کمی آن طرف ترک(نرسیده به  خیابان زرین) تهرانپارس را پیاده گز می کردم. پیاده گز می کردم و رویا می بافتم.از مردی که  قدش بلند است .شش تیغه است.قهرمان است.مدیر عامل است.که هم دکتر است و هم مهندس و  اسکی باز هم .ماشینش رنگ شبق است.بازوهایش مثل بازوهای من شبیه ران ملخ نیست. بزرگ است.سر شانه هایش گردالی است.ماشینش همیشه تخته گاز است. و همیشه اگزوزش صدای ووووووووززززز می دهد.موبایلش درست اندازه یک کتکلت بزرگ است .آبی است.زنگش قشنگ است. آلاگارسونی است.مثل موهایش.می رفتم.  سرم را پایین می انداختم و می رفتم. از سه تیغ آفتاب زیر سایه چنارها راه می گرفتم و می رفتم.آواز می خواندم و می رفتم.قهرمان می شدم،بازیگر می شدم ،خواننده و معلم می شدم و می رفتم.ترسم از خیابان ها بود. بیست متری محمدی خلوت ترین بود.بلوار پروین و کادوس جنوبی خطری تر بودند.اخوت آن روزها به شهر مرده ای می مانست. اما تیر اندازشلوغ بود.بوی های خوبی می داد. ساندویچ سرپایی، بندری می زد.بندری هایش را لای کاغذ اتوشویی می زد.ماشین هایش قشنگ بودند.اما هیچکدامشان رنگ شبق نبود.هیچکدامشان شبیه  لنج اوس غلام نبود.لنج اوس غلام کوچکترین از لیلان بود بزرگتر از پاترول نیسان بود. قد پاترول هم نعره نمی زد. شپ شپ می کرد و راه می رفت.اگر  که راه میرفت.بیشتر برای ما بود.برای جلسات فوتبالی ما. حکم رختکن را داشت. پشتش سوار می شدیم. کتانی میخی ها را از پا می کنیم. می نشتیم کف اش و  از نقطه ضعف تیم کوچه اسفندیاری حرف می زدیم.یا می گفتیم کوچه مرادی با آنکه تیمش پشم است اما نیابد دست کم گرفتشان.داود کاپیتان بود.غیرتی بود .زود قاطی میکرد.لکنت داشت.کم حرف میزد.اما قوی بود.خوب شوت میزد.از زبان چیزی سرش نمی شد. می رفتم خانه شان.دوتا حیاط آنطرف تر. ایت ایز ِبوک  درست می دادم.بابایش شکمش بزرگ بود.بهمان می خندید.اما می دانستم  کمربندش را زیاد برای داود کشیده.و رد کبودی ها را زیاد دیده بودم.مادرش زیاد حرف می زد. همیشه داود را  لعن و نفرین میکرد.با لهجه یزدی لعن و نفرین می کرد. وقتی که داود دماغ  صطفی خوشگل رو خون می انداخت.یا  محمد پریان رو  میزد تا ریغش در بیایید و خودش را خراب کند.دو ترم هم آمد کلاس زبان اما هیچی یاد نگرفت و رفت.توی مترو خواب می مانم.چشم هایم را می بندم به صداها را می شنوم..ایستگاه گلبرگ...ایستگاه بعدی سرسبز ...می گویم  با گوشهایم ایستاه را می شمارم.سرم را درست می گذارم روی قسمت چرب شده شیشیه که پیش از من  هزاران مسافر خسته سر گذاشته اند جایش.بیدار که می شوم.بچه ای بهانه لواشک های لقمه ای دست فروش های مترو را  گرفته.در باز است. کفش هایی پیاده و سوار می شوند. ایستگاه آشنا نیست.کیفم را چک می کنم.هنوز کنارم است.خودم را  از بین جمعیت می کشم بیرون.ایستگا تهرانپارس است. دو ایستگاه  شاید هم یکی اما در هر حال  جامانده ام.پله را  سر حوصله بالا می آیم.خیابان بوی نم میدهد.بوی بهار هم.اخوت حالا  شلوغ شده است. راننده ای نگاهم میکند .جدی نگاهم می کند.بلوار پروین.میری؟ بیا بشین....تا  تیر انداز را پیاده  میروم.دیگر برایم غریب نیست.جالب هم نیست. خلسه ندارد .چشم هایم پی ماشینی رنگ شبق نمی دود. ساندویچ سرپایی  صندلی چیده.پرایدی بوق میزند.فرجام؟می ایستد.سوار می شوم. از پنجره بیرون را نگاه نمی کنم.خیابان  تاریک شده است...1.رنگارنگ: نوعی بیسکویت محصول مینو2. اسامی خیابان ها حقیقی و خیابان هایی از منطقه تهرانپارس است.3.گلبرگ و سرسبزو تهرانپارس: ایستگاه هایی از خط 2 مترو تهرانحمید واشقانی-اسفند90