با احسان کوبیدیم آمدیم اینجا.باران مرموزی می بارید که به قواره تهران زار می زد.اصلا دوست نداشتم آویزان کسی بشوم تا من و توی این باران تا جایی برساند.دوست داشتم پیاده بکوبم تمام مسیر 10دقیقه ای تا مترو دردشت را پیاده بروم.اما قرارمان با احسان 6.15 بود توپخانه بود.دوست ندارم منتظر بماند.بابابلند می شود و بی معطلی در اولین دیالوگ می گوید می رسانمت.شرمم می شود.حداقل20سانت قدم ازش بلندتر است و 6-7 کیلو وزنم بیشتر اما هنوز نصف او هم نتوانستم مرد باشم.هرگز نتوانستم بین خودم و کسی دیگر آن یکی را ترجیح بدم.4سال بیشتر است که معلوم یا غیر معلوم دارد هر صبح موقع رفتن به دانشگاه کمکم می کند.دوس دارم امروز بزنم تو گوش استادم محکم با دستم که توی نم باران مرطوب شده.شپلاق محکم بکوبم تو گوشش بگویم خیلی کدنی.احمق خرفت.هنوز لنگ اینجام.می دونی اعصابم از دست همتون خورده.می دونی.... مترو بوی داغی اول بخاری و نم باران می دهد. به چشم هایم دیگر خیلی اعتماد ندارم.اما بینی ام را می پرستم.- ایستگاه مدنی مردی با لباس های خاکی سوار می شود که قیافه اش با دوسال پیش اش هیچ توفیری نکرده.رضا است.نیرو زمینی خدمت می کند و درجه اش سه تا خط هذلولی شکل درست شبیه خشتک شلوار است. یک بند حرف میزند و تقریبا ازآشنایی دادن پشیمانم میکند.و دعا میکنم زودتر برسم توپخانه.توی ایستگاه احسان هم ان جای همیشگی نشسته است.با هم تا ایستگاه شوش میرویم. و بعد راه آهن با قطری که بالای سرمان است و رظوبتی که توی ریه هایمان. و بعد قطار7.10 تهران -میانه...گیت کنترل قیافه هایمان و بار و بندیل روی دوشمان را که می بیند می فهمد دانشجوییم و پاپی نمی شود.راه را باز می کند رد شویم.به زیر سقف خرپایی شکل که می رسیم.بی اختیار یاد استاتیک می افتم یاد تحلیل هایمان که همش دنبال دور زدنش بودیم و سر جلسه امتحان که رفت توی پاچه هایمان... پله برقی اینجا هنوز دارد قلنج در میکند و چرقچرق صدا میدهد.به واگن 4 می رسیم مهماندار بلیت هایمان را چک می کند و سوار می شویم.بوی کهنگی پر می شود توی دماغمان.بوی خاک باران خورده بوی شاش بوی کف پوش  چوبی خیس...بوی گنگی است...صندلی مان همان دو صندلی نزدیک در است.همانجا خراب می شویم و کمی به هم و در دیوار و نوشته های آلمانی روی دیواره واگن زل می زنیم و بعد.... بخار است که بد جور توی هوا پیچیده ..بخار الکی نه.بخار فرفری یه جوری آلا پلنگی.و انبوه مسافران کرج که قصد سوار شدن دارند.پیرزن هایی که تو بخار خیس می خورند و بیشتر آب میروند.دانشجوهای سرخوش در اکیپ های دو سه نفر..بعد از کنترل بلیت و صبحانه بیشتر سکوت بینمان رد و بدل شد.سکوتی که فقط منو او توانسته ایم درکش کنیم.و دقت  در حرکات خردسالی که کیسه ای مملو از خوردنی دارد. رسیده ایم به شهر.احسان به هر گودال آبی که بر می خورد غرغری می کند.می پرسد:دویستی داری؟میگویم اره و در طرفه العینی سیگاری در دستم است.این طرفه العین را دوست دارم با اینکه می دانم عربی است اما بهم می چسبد کلی خاطره بهش چسبیده که دلم نمیآید بتکانسیگاری نیستم.نبودنش برایم نبود است بودنش ، بود.لنگش نیستم. تردید می ماسد در ذهنم  .... دود  میکنیم و قدم های بلندمان پیاده رو را طی می کند.تاکسی های بانک ملی خسته تر از همیشه گا زمیخورند و به دانشگاه می رسیم. منتظر نمی مانم به دانشکده می روم درست  روبروی برد توی اعلانات با فونتی یقینا نازنین 32 یا تیتر 28 تنوشته اند."کلاس های استاد ... در مورخه 11/8/89 تشگیل نمیگردد". مثل جمودی یا  جزیی از اجزای تابلو شده ام. وقتی کلاس هایش تشکیل نمیگردد یعنی نیامده؟؟؟؟از مدیر داخلی می پرسم.غرغر می کند : نوشتم دیگه....   باید کمی صبر کرد تا غبار محو شود...