قصد تمسخر یا دست انداختن کسی رو ندارم خصوصا در شرایط فعلی که کوچکترین بی توجهی اهانت یا هتک حرمت شدید تلقی میشود.اما حس میکنم در درون همه ما سرچشمه ای از فوتون های نوری به رنگ ها و انواع و اقسام مختلف است که گاهی فقط گاهی مجال بروززش پیدا می شود.و در شرایط عادی همه شبیه همیم. همه اینها یعنی که دیروز مردی را دیدم که وسط خیابان ترکید(منفجر شد)و فوتون های نوری اش که به رنگه های نیلی و آبی نفتی بود یر تاسر چهارراه و خیابان را گرفت.شعاع های بی نهایت نوری در حجم وسیع و با برد زیاد.ابتدا عمودی از پیکره مرد در حال فریاد زدن بیرون زد و بعد فوتونها مثل آبشار یا فواره ای در بدو تولد جانب پایین و افق را گرفت به سرعت خیره کننده ای در فضای چند صد متری و شاید تا هرجا که فریاد مرد می رسید پخش شد.این اولین بار بود برای من شعاه هایی از نور ها دیده بود شعاهایی که آدم ها مواقع التماس و تضرع از خودشان بیرون می دادند .نورهای زرد و روشن و گرم وخاکستری های چرک مرد.بنفش های چشم گیر.گل بهی های ملایم.اما همه پرتو هایی کم فروغ بودند و به سردی من انها هم به سردی گراییدند. - لیسانسه شیمی هستم.....{لبخند تصنعی}...میخوام برم میدان تجریش کیفم را زده اند ...یک ۱۰۰۰ تومانی می خواهم.سبز لجنی رنگ بود گمانم - سرباز نیرو زمینی ام اعزامی از .....میخوام برگردم شهرم...۲۰۰۰ تومن...... نارنجی گرم و جان بخش - بدبختم وبچه ام مریضه به خدا شوهرم معتاده.کتکم میزنه خرجیم هم نمیده.کمکم کنید....... قهوه ای یا شاید شکلاتی بود. امروز هم زنی را دیدم که منفجر شد.سنش به ۶۰ یا ۷۰ میزد.ریشه موهای سفید و دنباله سیاهشان حکم جنگلی انبود بود در کوچک درز مقنعه و صورت.چرخ دستی اش را جلوی فروشگاه زمین زده بود.روغن و رب هایی که از فروشگاه خریده بود.دورتادورش سجده زده بودند و راست کار یه عکس هوایی با راکورد ۸ یا ۱۰ متر بود................حکمت کارتم...حکمت کارم را با رمزش دزدیدند...ایهالناس.....بگیریدش................سبز بود شعاع نورسبز بود آن دریچه کوچک کم کم باز میشد.و مثل فلاشر یه دوربین نور میداد با این تفاوت که نورها پیوسته و دائمی می نمود. تا به همه چیز آمیخته شد و من تکه ای  خیابان سپه را توی فضای سبز  غلیظ فرو رفتم و با نگاه های گنگم نمی دانم چه را جستم و چه دیدم و اصلا چه کردم.تنها هیبت زنی را دیدم که سرهنگی که حالا نیست خورده معاشی را برایش به یادگار گذاشته و حالا کسی یک سیاه پر کلاغی شاید معاشش را مثل سرهنگ و بچه ها و جوانی و خیلی چیزهای دیگر ازش گرفته بود.زن که گذشت عمر تاب و توانش راهم ازش گرفته دیگر تاب نیاورده و منفجر شده بود. نمی دانم باز چگونه گذشت و من کی از فروشگاه و ثبت احوال رد شدم و خودم را در همچون سبزهای روشن و تاریک به میدان حسن آباد رساندم و قهقهه پاسبان های بی خبر و کم فروغی رنگ سبز را.که به مرور از همه جا رخ بر بست تا دفعه دیگر باز هم جایی دیگر در حوالی همین شهر .همین کشور جایی مدتی رت ابه خود اختصاص دهد.مدتی را صحنه نمایشی برای جمعیت عابر در عجله باشد و بعد تنها ته رنگی از آن به ماند در خاطره مان. نمیدانم تا کی و تا کجا می توانم این را تاب آورم پیراهن هایم و کمکم رنگی از این رنگها به خود گرفته و تا عمق وجودم نشت کرده.حالا هر روز هر ساعت انفجار دیگری را میبینم در شهری که آسمان جنگی درش نیست اما ذات اقدش جنگ درون را به درستی درک کرده و روز به روز می بیند.در هجوم ملخ وار بییان گرایان تند رو که تنها قران سر نیزه را می بینند.چه میتوان کردو چه می توان گفت.جز آنکه خدا به دادمان برسد.